ماه پری خاتونماه پری خاتون، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

مهربانو,خاتون خوب خانه

فلفل وخنده وخاطره😜😳😁

امروز ،روز تعطیل بود با هم رفتیم بیرون با همه ی دوستا وهمکارای بابا جون وخانواده هاشون بعد از چهار پنج ماه ،ماشینمون رسید به دستمون دوستای بابا،ی گفتن باید سور بدی ماشینت رسیده بابا هم خیلی سخاوتمنده،گفت اوکی ساعت دو همه رستوران با خانواده ها، خیلی خیلی خوش گذشت من با نیکو جون،بازی کردم وسایل کمی هم برده بودم با خودم خیلی خوشحال بودیم اولین بار با ماشین خودمون رفتیم رستوران غذاهاشونم که دیگه نگو از بس فلفلی بود،فقط به زور نوشابه و آبمیوه میشد خورد ولی اینقدر خندیدیم که نگو، می گفتیم هنه می رن رستوران برای آرامش ما که میاییم رستوران استرس شدیدی می گیریم که یعنی ممکن...
28 دی 1398

تولد زمستونی و بازی در تاریکی

تولد تولد تولده دوباره تولد مامان جون کلی برای مامان شعر خوندیم بابا حبیب افتاد تو جوب.... با آهنگ هپی برث دی تو یو داداش سینه زنان حرم توپ خونه آبگوشت تموم شد همه رفتن خونه بشین وزاری کن ابلاغ سواری کن ابلاغ ما پیره ترمز نمی گیره خب انتخاب آهنگ آزاد بود دیگه داداش جونم اینو انتخاب کرد خندیدیم همگی منم همون هپی برث دی تو یو دوبار خوندم و گفتم تموم شد بعد از بادکنک های نوردار باد کردیم و بازی در تاریکی..... همش می گفتم خیلی باحال میده به جای حال میده،که داداشی هی می گه، من می گم باحال میده اینم هدیه ی داداش جونم واسه ی مامان جون آرزوی خوشبختی ...
20 دی 1398

حکایت یک عروسی فلفلی وبامزه

جاتون خالی دعوت شدیم یه عروسی غیر منتظره خیلی خوش گذشت سالن آرام زیبا دلباز موسیقی سنتی ملایم از اول تا آخر مراسم بسیار دلپذیر بود داداش جانم،داداش گل وگلابم مامانی کلی بیسکوییت واسم آورده بود منم که گرسنه حالا نخور کی بخور حالا بهتون می گم چرا مامانی این کارو کرده بود کارت عروسی ای که به ما داده بودند نوشته بود ‌شروع مراسم ۶ شام ساعت ۸ برای همین ما،حول وحوش هفت ونیم یک ربع به هشت اونجا بودیم چون تقریبا غریب بودیم توی مجلس واین دعوت ،یک دعوت کاری بود، لزومی هم نداشت زودتر بریم خلاصه وارد که شدیم د...
13 دی 1398

تی وی آف......

داداش جانم مشغول ساخت کشتی با مقوای کارتن و بطری شیر بود منم داشتم برای خودم چیزایی میساختم ولی حوصله م سر رفت رفتم سراغ کتابم کتاب دوستداشتنی م که دایی سعید عزیزم،اردیبهشت ماه از نمایشگاه کتاب تهران خریده بود خییییییلی دوستش دارم هم دایی سعید م رو وهم کتابم رو یعنی کتابهام رک بعد رفتم توی کارتن موز ایستادم و گفتم مامانی ازم عکس بنداز ژست بامزه هم گرفتم امروز تی وی از صبح روشن نشده تا عصر که الان ساعت چهر و پنج عصره، مامانی پیشنهاد داده تا تی وی کمتر ببینیم و اجازه بدیم چیزای جالب و کارهای مفید به ذهنمون برسه که انجام بدیم، مامانی ،امروز خیلی با من و داداش جون،سرگرم ...
12 دی 1398

آرایشگاه خانگی.....

موهامو کوتاه کردم       در آرایشگاه مامانی.... نسبتا خوبه خب چاره ی دیگه ای نبود آرایشگاه مناسب زنانه سراغ نداشتیم ️ مامانا همه هنرمندند مامانی چندبار سعی کرد از نزدیک عکس بندازه ولی من اجازه ندادم و همش میرفتم عقب.....😊😊😊 اینم عکس قبل از کوتاهی😅 به درخواست عزیزان🤣🤣😊😊😊 ...
27 آذر 1398

سوسَری اَم.....😍☺️

می خواهیم بریم بیرون مامانم روسری پوشیده بهش می گم: سوسرَی اَم،سوسَری اَم بده مامانی داره میره به سنت اتاق خواب تا از کمد روسری خودمو بیاره،که با صدای دادِ من متوقف میشه :این سوسری خودمه بِدِش.... مامانی می گه چشم،میده به من و خودش میره یه روسری دیگه می پوشه ...
18 آذر 1398

شب پر ستاره...شب پر کتاب

از وقتی دیگه سرشیر مامانی نمی خورم شبها کلی کتاب می خونیم تا خوابم بره قبلا هم می خوندم ولی کمتر دیشب کلی برچسب زدم روی کتابهای خودم و کتاب مامانی سو وشون کتاب مامانیه که البته اجازه نمیدم بخونه می گم مال خودمه کتاب ببعی میدم به مامان می گم بخون خودم ،سو وشون،می خونم اگر مامانی ساکت بشه می گم بخون دیگه چندتا از این کتاب کوچولو ها رو حفظ شدم از بس می خونیم تقریبا هرشب ده تا کتاب می خونیم یا چندتا کتاب رو برای ده بار می خونیم ️ اینقدر کتاب می خونم تا از حال برم مثل دیشب که کتاب در دست خوابم رفت کتاب خیلی خوبه خیلی کلی چیزای تازه یاد گرفتم کتاب عزیز دوستت دارم ...
28 آبان 1398

به دنبال شلواردمپایی☺️☺️

رفته بودیم خرید دنبال دمپایی برای گل پسری،داداش جونی وشلوار کمری همون اول کار پسرم جون، گفت گرسنمه واقعا هم گرسنه بودیم همگی ساعت سه بعدازظهربود نهار نخورده بودیم منم که خوابم رفته بود، بیدارشدم منتظریم غذابرسه جای همگی خالی غذا رسید غذا رو خوردیم چرخهامون رو زدیم خرید کردیم داداشم می خواست با سوپر من اینا عکس بندازه منم داد وبیدادکردم گفتم حالا نوبت من منم سوپرمنم و عکس های پایانی.... به دنبال شلواردمپایی ...
27 آبان 1398

بازی های جنگی

                                  اون روز صبح که از خوب بیدارشدم مامانی اینارو نشونم داد از اراک،رسونده بودن به کسی که میومده اینجا البته با کلی واسطه و هماهنگی دیگری عزیزان از اراک وتهران بالاخره بسته ی مورد نظر به دست ما رسید وچه حجمی از عشق و محبت وخوشحالی با این بسته وارد خونه ی ما شد همون روز،تا شب هی راه می رفتم می گفتم مامان؟ برام هدیه فرستاده؟ مامانی می گفت بله عزیزم محیا فر...
13 آبان 1398