ماه پری خاتونماه پری خاتون، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

مهربانو,خاتون خوب خانه

چراغ قوه ی ساناز.....کرم خاکی چگونه؟؟؟

از سری عکسهای خودم انداز😇😊🥰😉 امشب ،برقها که خاموش شد طبق معمول از مامانی خواستم برام قصه بگه ومامانی قصه ی ساناز وسامان رو گفت یه روز ساناز وسامان می خواستن برن جنگل.... سریع وسط حرف مامان میپرم ومی گم: برن جنگل سکوت کنن تا باورشون بشه انبه بیارن کنجد کنن. مامانی میخنده وقربون صدقه م میره میگه عزیزم توهم جمله ی دادشو تودی دو سالگیش حفظ شدی؟ بعد با می خندیم ومامان ادامه میده: که علاقه داشتن،جنگل رو ببینن پس صبر کردن تا روز تعطیل برسه تا بتونن همراه مامان و باباشون برن جنگل تا با موجودات وحیوانات وگیاهان تازه آشنا بشن خلاصه مامانی گفت وگفت وگفت تا رسید به اینجا که ساناز چراغ ق...
18 مهر 1400

تولد تولد تولدم مبارک

تولدت مبارک گلپری نازِ ما عزیز وطناز ما ای غنچه ی باز ما شیرین وناز نازِ ما لباس زیبام هدیه ی آنیکای عزیر شن بازی قشنگم هدیه ی رومینای زیبا وکلی هدیه ی دیگه جشن اصلی خونگی مون هم انشالله فردا چون امروز بابایی سرکاربود نتونستیم کارهای جشن رو انجام بدیم امروز تولد بابایی بود مسترپرویز مهربون این کیک ولیوان اورد دم در خونه وگفت هدیه برای تولد شما اوردم سِر. بابا تشکر کرد وگفت ما برای بچه ها جشن و کیک تولد میگیریم گفت بله،ولی سالی یکبار شماهم یه کیک برش بزنید خوبه همه خندیدیم خانم مستر پرویز و پسرشون سلمان هم اومدن چای وکیک خوردیم میسیز صغرا،خیلی از چا...
18 مهر 1400

ظرف بازی خانمِ کوچیکِ بزرگ

احترام_به_انتخاب_کودک ظرف بازی،از بازیهای مورد علاقشه، دقایق طولانی،با ظرفهای شسته شده روی پارچه ی زیر ظرفی،بازی می کنه،هم میشکنه،هم دوباره نشسته می کنه،ولی لذت میبرم از این بازیش واجازه میدم تا هر وقت خودش خواست بازی کنه،بعضی اوقات صندلی رو‌کشون کشون از پذیرایی میاره،از کابینتها هم ادویه جات،نمک،کنجد ،عسل وکلی چیز رو باهم قاطی می کنه توی ظرفهای شسته شده.... اینبار صندلی دم دست نبوده،چشم داداش هم دور دیده،از توپ فوتبال کمک گرفته،خودش متوجه نشد ازش عکس گرفتم.😇 توی هوایی که هنوزم اگر کولر گازی روشن نباشه نمیشه نفس کشید،دوتا لباس پوشیده به انتخاب خودش،می گم گرمه، می گه عرق بریزم میرم دوش میگیرم، میگم ممکنه مریض بشی، میگه نه بابا می...
18 مهر 1400

گِل بازِ بزرگ

عاشق گل بازی ام به مامانی می گم گل بازی خیلی خوش میگذره الان هم یه شاخه نازک کردم توخاک می گم مامانی بیا آتیش درست کنیم بعد می گم من آتیش درست کردم امروز هواکمی آفتابی بود بعد از بارانهای بسیار شدید دیروز ودیشب همه جا تمیز وباطراوات خیلی چرخیدیم توی محوطه تقریبا سه ساعت همسایه عزیزمون وگل پسرشون هم باما بودن در بخشی از پیاده روی وگردش داخلی 🥰🥰🥰🥰🥰🥰 خیلی خوش گذشت اینجا خداروشکر خبری از کرونا نشده البته خیلی برای عزیزان ایران ،ناراحتیم ولی کلی دعا وانرژی مثبت راهی می کنیم به سمت عزیزان ودوست...
23 اسفند 1398

امروز خود راااااااااا چگونه گدراندیییییییید؟😉🙃

امروز بعداز نهار چرخی در محوطه زدیم من ومامانی به لوبیاهای داداش سر زدیم کمی به آنها آب دادیم حتی به آن یکی لوبیاها هم سر زدیم 😅😅🌱🌱🌱🥰🥰 درختان زیبا وسرسبز را دیدیم شکوفه های درخچه های لیمو ومرکبات تزیینی هم نگو بسیار بسیار چشم نواز زیبا وبسیار بسیار معطر مست می کرد آدم را برگهای سال قبلشان سبز مررنگ وبرگهای تازه کم‌رنگ این درختچه ها خزان نداشتند حتی بعضی هاشان،میوه های سال قبل را هنوز روی شاخه داشتند سالم‌وسلامت زنبورهای کارگر پرکار هم، پر بودند روی این شکفه های فوق معطر به محل منقل ...
20 اسفند 1398

حکایت یک عروسی فلفلی وبامزه

جاتون خالی دعوت شدیم یه عروسی غیر منتظره خیلی خوش گذشت سالن آرام زیبا دلباز موسیقی سنتی ملایم از اول تا آخر مراسم بسیار دلپذیر بود داداش جانم،داداش گل وگلابم مامانی کلی بیسکوییت واسم آورده بود منم که گرسنه حالا نخور کی بخور حالا بهتون می گم چرا مامانی این کارو کرده بود کارت عروسی ای که به ما داده بودند نوشته بود ‌شروع مراسم ۶ شام ساعت ۸ برای همین ما،حول وحوش هفت ونیم یک ربع به هشت اونجا بودیم چون تقریبا غریب بودیم توی مجلس واین دعوت ،یک دعوت کاری بود، لزومی هم نداشت زودتر بریم خلاصه وارد که شدیم د...
13 دی 1398

آرایشگاه خانگی.....

موهامو کوتاه کردم       در آرایشگاه مامانی.... نسبتا خوبه خب چاره ی دیگه ای نبود آرایشگاه مناسب زنانه سراغ نداشتیم ️ مامانا همه هنرمندند مامانی چندبار سعی کرد از نزدیک عکس بندازه ولی من اجازه ندادم و همش میرفتم عقب.....😊😊😊 اینم عکس قبل از کوتاهی😅 به درخواست عزیزان🤣🤣😊😊😊 ...
27 آذر 1398

بازی های جنگی

                                  اون روز صبح که از خوب بیدارشدم مامانی اینارو نشونم داد از اراک،رسونده بودن به کسی که میومده اینجا البته با کلی واسطه و هماهنگی دیگری عزیزان از اراک وتهران بالاخره بسته ی مورد نظر به دست ما رسید وچه حجمی از عشق و محبت وخوشحالی با این بسته وارد خونه ی ما شد همون روز،تا شب هی راه می رفتم می گفتم مامان؟ برام هدیه فرستاده؟ مامانی می گفت بله عزیزم محیا فر...
13 آبان 1398

سخنگوی کوچک شکر ریز.....

از حرفا وصحبتهای قشنگم بگم که حدنداره هیچ کلمه ای نیست که بشنوم وتکرار نکنم حالا هر جور که بتونم هر کلامی که از دهان هر کس خارج بشه،مورد بمباران سوال من واقع میشه مثلا می گم اینو گفتی مامان؟ به داداش گفتی؟ چرا گفتی؟ بعد دوباره می گم به داداش اینوگفتی چرا گفتی مامان خلاصه که حسابی کلمه دون مغزم پرشده وروز به روزم داره پرتر میشه امشب کمی از شیرین سخنی هام میخوام بگم اینجا داداش که میاد جلوی تی وی،با صدای نیمه بلندی می گم؛ «برو کناخ» آب که می ریزه زمین می گم «مامان آب سیخت،دستال بده» دستمال از مامان می گیر...
21 مهر 1398