چراغ قوه ی ساناز.....کرم خاکی چگونه؟؟؟
از سری عکسهای خودم انداز😇😊🥰😉 امشب ،برقها که خاموش شد طبق معمول از مامانی خواستم برام قصه بگه ومامانی قصه ی ساناز وسامان رو گفت یه روز ساناز وسامان می خواستن برن جنگل.... سریع وسط حرف مامان میپرم ومی گم: برن جنگل سکوت کنن تا باورشون بشه انبه بیارن کنجد کنن. مامانی میخنده وقربون صدقه م میره میگه عزیزم توهم جمله ی دادشو تودی دو سالگیش حفظ شدی؟ بعد با می خندیم ومامان ادامه میده: که علاقه داشتن،جنگل رو ببینن پس صبر کردن تا روز تعطیل برسه تا بتونن همراه مامان و باباشون برن جنگل تا با موجودات وحیوانات وگیاهان تازه آشنا بشن خلاصه مامانی گفت وگفت وگفت تا رسید به اینجا که ساناز چراغ ق...