ماه پری خاتونماه پری خاتون، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

مهربانو,خاتون خوب خانه

حکایت یک عروسی فلفلی وبامزه

1398/10/13 0:09
418 بازدید
اشتراک گذاری

جاتون خالی دعوت شدیم یه عروسی غیر منتظره

خیلی خوش گذشت

سالن آرام

زیبا

دلباز

موسیقی سنتی ملایم

از اول تا آخر مراسم

بسیار دلپذیر بود

داداش جانم،داداش گل وگلابم

مامانی کلی بیسکوییت واسم آورده بود

منم که گرسنه

حالا نخور کی بخور

حالا بهتون می گم چرا مامانی این کارو کرده بود

کارت عروسی ای که به ما داده بودند نوشته بود

‌شروع مراسم ۶

شام ساعت ۸

برای همین ما،حول وحوش هفت ونیم

یک ربع به هشت اونجا بودیم

چون تقریبا غریب بودیم توی مجلس واین دعوت ،یک دعوت کاری بود،

لزومی هم نداشت زودتر بریم

خلاصه وارد که شدیم

دیدیم هیچ کسی نیست بغیر از خودما وچند نفر برای خوش آمدگویی

رفتیم نشستیم سرجامون ودور وبر رو نگاه می کردیم وهی به به وچه چه

که سالن قشنگه بله

بزرگ ودلبازه بله

ولی خبری از عروس وداماد وفامیلاشون نبود که نبود

ظاهرا رسم پذیرایی قبل از شام هم نداشتن،

فقط آب بود وآب..

هی صبر کردیم،صبر کردیم تااااااا

بالاخره همه باهم اومدن،عروس داماد واقوامشون

عکساشون رو انداختن واحوالپرسی با میهمانان هم انجام دادن،دقایقی بعد ....

وقت شام شد.....

راستی خبری از بزن وبکوب وپایکوبی وتَرَقُصّاتِ شدیده ابدا نبود

خیلی ریلکس وآرامش وار در حال برگزاری بود همه چیز

سر میز شام اول سالاد آوردن،

یه کمی هرکس خورد

خیلی خیلی همه گرسنه بودیم،البته به جز من

که مامان فکر این قسمت رو هم که می خوام بگم کرده بود....

حالا ادامه ی ماجرا....

سالاد کم بود ،وآغشته به سس فراوان

همه،محض خاطر رژیم هم که شده

کم کشیدن

بعد پلو ومرغ مخلوط آوردن

که بهش می کن بریونی

وبین خودشون،لذیذترین واصیل ترین غذاشونه

همون مبارک خودشون

از بس فلفلی بود نمی شد خورد

بعضی ها سعی کردن با نوشابه بخورن

اما بازم سخت بود

مثلا من که اصلا نتونستم،

پس از تست اول ،دیگه لب بزنم

فقط چند قلپ نوشابه خوردم

راستی بگم ما خودمون تنها نبودیم با چندتا همکار وخانواده همکار باهم بودیم

بعد از دیس های بریونی،

کاسه های بزرگی که حاوی مقادیر زیادی گوشت بودآوردن

مثل خوروشت

البته فقط گوشت بود بهمراه استخوان

گفتیم خب یه کم گوشت می خوریم

چشمتون روز بد نبینه،

اینقدر تند بود که اون کاسه ها رو زدیم عقب ودیس های بریونی رو دوباره کشیدیم جلو،لا اقل از اون بخوریم

چند دقیقه بعد،بشقاب هایی حاوی نون های گرد وزیبایی اوردن،

مامان خوشحال شد،نون ها گرم بود

یه تکه کوچک داد دستم وگفت،بیا نون بخور دخترم

ولی چند ثانیه بیشتر نگذشت که مامان فهمید نون هاهم تنده

اونم از داد وبیداد من برای دریافت نوشابه فهمید،

که بی وقفه می گفتم،نوشابه نوشابه بده نوشابه

مامانی فهمید که داره دهنم میسوزه

خلاصه،بعضی داشتن بعضی دیگر رو نگاه می کردن

وسعی می کردن سرخودشون رو گرم کنن تا وقت شام تموم بشه

حالا دسر اوردن،حلوای هویج بود

وچون اینجا بیشتر هویج ها قرمزه،

دسر مثل املتِ دَرهم ،بود

من که از ظاهرش خوشم نیومد،بقیه هم فکر کنم ترسیدن اینم فلفلی باشه

گارسون ها به هر کی تعارف می کردن،

تنک یو تنک یو ی غلیظی میشنیدن

مامانی یه کم خندش گرفته بود،

ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه

 

بعد دسر چایی اوردن

پرسیدیم چیه گفتن چای سبز

با آرامش خاصی هم می گفتن

بعد از خوردن اولین قلپ،فهمیدیم،

که چای سبز پر از زنجبیل وبسیار تند می باشد

هیچی دیگه همه باهم بلند شدیم از سر میز

تشکر کردیم

آرزوی خوشبختی کردیم برای عروس دوماد

اودیم خونه،بریم سر یخچال ببینیم چیزی از ظهر باقی مونده یا نه.....

ولی خیلی خوش گذشت

خوش باشن الهی همه

هرجا که هستن

پسندها (6)

نظرات (0)