ماه پری خاتونماه پری خاتون، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

مهربانو,خاتون خوب خانه

شب پر ستاره...شب پر کتاب

از وقتی دیگه سرشیر مامانی نمی خورم شبها کلی کتاب می خونیم تا خوابم بره قبلا هم می خوندم ولی کمتر دیشب کلی برچسب زدم روی کتابهای خودم و کتاب مامانی سو وشون کتاب مامانیه که البته اجازه نمیدم بخونه می گم مال خودمه کتاب ببعی میدم به مامان می گم بخون خودم ،سو وشون،می خونم اگر مامانی ساکت بشه می گم بخون دیگه چندتا از این کتاب کوچولو ها رو حفظ شدم از بس می خونیم تقریبا هرشب ده تا کتاب می خونیم یا چندتا کتاب رو برای ده بار می خونیم ️ اینقدر کتاب می خونم تا از حال برم مثل دیشب که کتاب در دست خوابم رفت کتاب خیلی خوبه خیلی کلی چیزای تازه یاد گرفتم کتاب عزیز دوستت دارم ...
28 آبان 1398

به دنبال شلواردمپایی☺️☺️

رفته بودیم خرید دنبال دمپایی برای گل پسری،داداش جونی وشلوار کمری همون اول کار پسرم جون، گفت گرسنمه واقعا هم گرسنه بودیم همگی ساعت سه بعدازظهربود نهار نخورده بودیم منم که خوابم رفته بود، بیدارشدم منتظریم غذابرسه جای همگی خالی غذا رسید غذا رو خوردیم چرخهامون رو زدیم خرید کردیم داداشم می خواست با سوپر من اینا عکس بندازه منم داد وبیدادکردم گفتم حالا نوبت من منم سوپرمنم و عکس های پایانی.... به دنبال شلواردمپایی ...
27 آبان 1398

بازی های جنگی

                                  اون روز صبح که از خوب بیدارشدم مامانی اینارو نشونم داد از اراک،رسونده بودن به کسی که میومده اینجا البته با کلی واسطه و هماهنگی دیگری عزیزان از اراک وتهران بالاخره بسته ی مورد نظر به دست ما رسید وچه حجمی از عشق و محبت وخوشحالی با این بسته وارد خونه ی ما شد همون روز،تا شب هی راه می رفتم می گفتم مامان؟ برام هدیه فرستاده؟ مامانی می گفت بله عزیزم محیا فر...
13 آبان 1398

نماز بازی......

نمی دونستم چه بازی ای کنم یه کمی بهونه داشتم می گرفتم یهو مامان چادرم آورد ،چون خیلی دوستش دارم کلی سرگرم میشم باهاش بعد گفتم مامان نماز بده، مهر می خواستم مامانی مهر آورد بعد گفتم مامان خودتم چادر بیار،بیا نماز مامانی گفت چشم عزیزم،رفت چادر وجانماز آورد کلی نماز بازی کردیم داداشی هم که دیگه ساعت و زمان رو نسبتا خوب میشناسه، با تعجب گفت،مامان مگه وقت نمازه وما هم خندیدیم ...
12 آبان 1398

نعمات عالی.....

موکت تازه خریدیم،بعد دوماه میتونم غلت بزنم روی زمین این فرش و موکت هم واقعا نعمات بزرگی هستند ها قدر بدونید لباس تازه هم پوشیدم یهو از درز کمد دیدمش دیگه کوتاه نیومدم هی گفتم سِباسَم سباسم مامانی هر چه سعی کرد حواس منو پرت کنه بی فایده بود آخرسر پوشیدمش باباجونم واسم خریده خوشحالم و بسیار سپاسگزارم 🧡 ️ ...
12 آبان 1398

سخنگوی کوچک شکر ریز.....

از حرفا وصحبتهای قشنگم بگم که حدنداره هیچ کلمه ای نیست که بشنوم وتکرار نکنم حالا هر جور که بتونم هر کلامی که از دهان هر کس خارج بشه،مورد بمباران سوال من واقع میشه مثلا می گم اینو گفتی مامان؟ به داداش گفتی؟ چرا گفتی؟ بعد دوباره می گم به داداش اینوگفتی چرا گفتی مامان خلاصه که حسابی کلمه دون مغزم پرشده وروز به روزم داره پرتر میشه امشب کمی از شیرین سخنی هام میخوام بگم اینجا داداش که میاد جلوی تی وی،با صدای نیمه بلندی می گم؛ «برو کناخ» آب که می ریزه زمین می گم «مامان آب سیخت،دستال بده» دستمال از مامان می گیر...
21 مهر 1398