فلفل وخنده وخاطره😜😳😁
امروز ،روز تعطیل بود
با هم رفتیم بیرون
با همه ی دوستا وهمکارای بابا جون وخانواده هاشون
بعد از چهار پنج ماه ،ماشینمون رسید به دستمون
دوستای بابا،ی گفتن باید سور بدی ماشینت رسیده
بابا هم خیلی سخاوتمنده،گفت اوکی ساعت دو همه رستوران با خانواده ها،
خیلی خیلی خوش گذشت
من با نیکو جون،بازی کردم
وسایل کمی هم برده بودم با خودم
خیلی خوشحال بودیم اولین بار با ماشین خودمون رفتیم رستوران
غذاهاشونم که دیگه نگو از بس فلفلی بود،فقط به زور نوشابه و آبمیوه میشد خورد
ولی اینقدر خندیدیم که نگو،
می گفتیم هنه می رن رستوران برای آرامش
ما که میاییم رستوران
استرس شدیدی می گیریم
که یعنی ممکنه غذا، چیلی نباشه
اسپایسی نباشه
می تونیم بخوریم یا نه
دائم هم تاکید می کنیم
نُ چیلی
گاریون هم می گه
اوکی اوکی.....
ولی غذا که میاد،همه آه از نهادشون بلند میشه
وبازم،می خندیم وکلی خاطره از غذاها ورستورانهای ایرانی می گیم ودورهم خوش می گذره
این روزها واین غذاها هم یه روز خاطره میشه برامون
شاد وپیروز باشند الهی همه ی
آدمای
دنیا
️️️️️️
️️️️
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی